به نام او که زیباست و زیبایی را دوست دارد.
صدای نفس نفس زدن بهار به گوش های سنگینم اصابت می کند.
آهسته در گوشم نجوا میکند :آیا توشه ای بر گرفته ای؟
از جا می پرم. صبح نزدیک است. همچنان زمین خاموش است.
آهسته در گوشم نجوا می کند :آیا توشه ای بر گرفته ای؟
طلوع نزدیک است .دلم را جلا می دهد، جلایی به روشنی آب، زلال زلال! نزدیک است تیره وتار شود!
آهسته در گو شم نجوا می کند: آیا..... ؟
آرام آرام، از زیر درختان خش خش کنان بیرون می آید.
خاک ها را کنار زده و زمین را گویی شخم می زند.
راه دراز است و پر از سنگلاخ.
یک فانوس نیاز است . ای مشکات شب های تنهایی من!
ناجوان مردانه طی طریق می کند.
پا فراتر از گلیم نهادن ،رسم جوان مردی نیست .مرتب تکرار می کند.
لرزان لرزان از دو دیده جاری می شود.
احساس خستگی راه.
کوله بارش را زمین می گذارد. بازش می کنم. خالیست .کوله باری از حسرت!؟!
حسرت از دست دادن وقت، ندیدن ها ،ونشنیدن ها .چرا ندیدم ،آنچه دیدنی بود و چرا نشنیدم آنچه شنیدنی بود .زمزمه می کند : ( و العصر.....)
بهارنزدیک است.( الیس الصبح بقریب). بهار ما جوانه زدن یک اراده در قلب ماست .تقویم بی گناه است.
بهار، غریب آشنا را برایم معنا می کند. او هنوز هم تنهاست . آری تنها؟!؟
تا کی غنچه دلم وشکوفه افکارم خیال باز شدن ندارد؟
تا کی می خواهم سبزی چمن ها را در کنار سفیدی شکوفه ها وسرخی گل ها ببینم و بی تفاوت رد شوم ؟تا کی می خواهم نبودنش را قرارگاه خود سازم چرا فرار نکنم ؟(الم یان للذین ان تخشع قلوبهم)
تا کی...؟
آیا زمان آن نرسیده که آخرین کلمه را در پلاک زمان کامل کنم ؟
پس ،آهسته بیا ای رهرو!
آلبوم قلبت را با مشکات روشن کن.
و
بهار دلت را با انتظار معنا کن.
آغازی دوباره در حیاتی دوباره.