از روی پله ها خودشو به زور پایین می کشه .
سر در گمه !
واقعا نمیدونه چکار کنه.
ترجیح می ده بره با حاجاقای محلشون دردودل کنه .
از اینکه مجبورم یه سری چیزا رو تحمل کنم دیگه خسته شدم. دلم می خواد برم یه گوشه ای به دور از مردم زندگی کنم. تو خودم باشم به هیچی فکر نکنم .
یه مدت با این افکار زندگی میکردم .
تا اینکه...
شبش با خودم گفتم ،حالا که قراره بمیرم بذار زیبا زندگی کنم. همرو دوست داشته باشم.
صبحش، از خونه که بیرون اومدم ،دیدم ،عوض شده بود .
حاج آقا ، مگه من الان آدم خوبی نیستم؟!
گفت: بله .
گفتم: پس، نمازو ... واسه چیه؟!
گفت :تو الان به نقطه صفر انسانیت رسیدی. اینا مال از اینجا به بعده.
واسه اینکه تو عروج پیدا کنی.
اون میخواد این آخر عمری آروم زندگی کنه.
آروم آروم...